افق آیینه ی خود را به سنگ باختر می زدکه در هفت آسمان مبهمش اندوه پر می زد و ابری تیره کم کم مزرع شب را درو می کرد زمستان رخت خود را روی بند شب ولو می کردهوا پس بود و انگشتان شب خاکستری می شد زمین در تختخوابی رنگ روشن بستری می شدصدای زوزه های گرگ های هار می آمدبه سوی لاشه ی شب گله ی کفتار می آمدتو سردت بود و گرمای دهانت بی اثر می شد صدای گرگها نزدیک تر نزدیک تر می شد زمان در ماورای خاطرات کهنه جان می دادزمین با نا امیدی شانه ی شب را تکان می دادنفس تنگ ، آسمان تنگ و زمان آشنایی تنگدل دریا و صحرا و نفس های رهایی تنگشرار شعله های عشق زد بر هم زبانی هادرآن بی آسمانی، بی زمینی، بی زمانی ها به دور ساقه ات چون ساقه ی ریواس پیچیدمشبیه پیچکی بر ساق های یاس پیچیدمکنار تیک تنهایت نشستم "سین" تان کردم سپس بالاتر از هر چیز و هرکس "پین" تان کردم"به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم" به جادوی سیه بس رخنه ها در دین تان کردم نشستم سالها و قرن ها و ... نقشه ها چیدمبرای زندگی در مرگ تا خوش بین تان کردمتو را در انقلاب عصر نوسنگی در آغوشمشبی تا عرش بردم خوشه ی پروین تان کردمشبی با خاطرات کهنه یک پیغام آشنا...
ادامه مطلبما را در سایت پیغام آشنا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fshoorosher7 بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 9:29